شبیخون به یادگار قمری همخون!
پیش درآمد
امشب تا حدود ٩:٣٠ شب خوبی برایم بود. دو شعر عاشقانهی دلپذیر نوشتم،امتحان سختی را به خوبی گذراندم، اخبار خوبی دربارهی پیشرفت کار کتابم شنیدم،با طرّاح کتابم گفتوگوی خوبی داشتم ، دو نسخه دیوان حافظ به سعی سایهبه قطع وزیری و تصحیح خانلری را خریدم به اضافه چند کتاب مرجع برای کارشناسی ارشد.یک قسمت مهم خوب امروز هم جلسهی شعر خانم دکتر عباسلو بود که با حضور شاعران خوب و شنیدن شعرهای خوب حالم را بهتر کرد.
حالا میگویید باز این بشر نق زد و گفت تا این موقع خوب، بعد از این بد...؟
دوست من خوب بقیه اش را هم بخوان:
از مترو پیاده شدم و سوار یک تاکسی ِ نابود شدم تا سر کوچه. باید از اینجا که پیاده میشوم پنج دقیقه ای پیاده بروم.چشمتان روز بد نبیند...داشتم می رسیدم به خانه، همچین صد قدمی مانده بود که دو دوست دزد موتور سوار (دوست من نبودند،دوست هم بودند!) زحمت کشیدند کیف و ساک دست راست مرا کشیدند.به قصد چه؟ دزدی دیگر...حالا داخل ساک و کیف چه بود؟ حافظ سایه،حافظ خانلری،پرینت بر یادگار قمری همخون و جامدادی گرمز رنگم و یک مشت خردهریز. آدم سیاروز چه میکند؟ معمولا انقدر محکم کیفش را میگیرد که... بله دیگر، که کیف را بابای دزد هم بدون اسلحه نتواند از دستش ببرد.
فقط این میان کیف چرمی عزیزم که همراه و مونس پنج سال از زندگیام بود (و اصن اینطور بگم که نصف عاشقانههامو برا اون نوشته بودم!!) به فیض رفیع شهادت نائل آمد.
حالا عقل سلیم چه میگوید؟ میگوید دزد که کتاب حافظ نمیخواهد،چون در خانهی هر ایرانی لااقل یکی هست و در خانه خود ما هشت نسخه. خردهریز و رواننویس های رنگوارنگ نمیخواهد...حتما یادگار قمری همخون میخواهد دیگر...! غلط نکنم یا استکبار جهانی بوده یا جهانخوار یا اصلا هردوشان ترک موتور بودهاند .
پشت سر عزیزان دزد فریاد زدم:«خاک بر سرتون! همش کتاب بود، چیو میخواین بدزدین؟!!»
اما بعد.
امشب آقای کوروش آقامجیدی کتابشان رابه جلسه شعر آوردند و به دوستان هدیه دادند. ورقی زدم اینجا کنار نام بلیغ تو را و دوبیتیهایش بدجور به دلم نشست:
میرم تنهاییمو از سر بگیرم
سراغ از خاک و خاکستر بگیرم
ولی از شوق دام و دون چشمات
میترسم تا رسیدم پر بگیرم
#
نشسته ابری از غم روی چشمم
شکفته باغ شبنم توی چشمم
من و یک پنجره چشمانتظاری
تمومه دیگه کمکم سوی چشمم
البته شعرهای خوب ایشان فقط به همینها خلاصه نمیشود... گفتم حس لحظهام را با شما قسمت کنم...
نون اضافه(همان پینوشت سابق!):
گزارش دشواریهای خاقانی ِ دکتر میرجلال الدین کزّازی را دستم دید.
گفت:«اه اه خاقانی!»
گفتم:«اما من خیلی دوسش دارم»
گفت:«آره خوب! تو هم مث خاقانی خودشیفتهای!»
حالا برایم این سوال پیش آمده که اگر دلیل خوشآمدن من از کسی یا چیزی مشابهتی با اون باشه، چرا من از حافظ، سعدی، نظامی، خیام، فردوسی، انوری،مولاناعبید،شکسپیر،...،دریا،کوه،جنگل،پرندهها،جادهها و هزار چیز دیگر خوشم میآید؟
احتمالا همهی اینها بدی های قابل توجه و زیادی دارند...
سلام دوباره! چه پستی بود این! یعنی واقعا دزدا جامدادی گرمزتون رو هم دزدیدن؟؟؟ بدجنسا! منم جامدادی گرمز دارم! دعا کنین نزدنش! کتابارو بگو! ای وای! ای وای![دلشکسته]
سلام..خواستم بابت کتاب اهدایی تشکر کنم که دیدن ماجرای دزدی تا حدی متعجبم کرد..به حرحال متاسفم خبر خوشایندی نبود..امیدوارم ایم ماجرا دست کم باعث ترویج فرهنگ مطالعه ادبیات بین سارقین محترم شده باشه...به هرحال از لطفتون متشکر
درود بر شما . ممنون که به شرنگستان سرزدید کاش از نقدتان هم مرا بهره مند می ساختید .
عجب روزگاری شده ها دزد ها هم دیگه دارن گیج میزنند ... خوشحالم که بیشتر اینجا میبنمت ...
از لطف شما خیلی متشکرم ،آقای عباس نژاد.با اجازه لینکتان میکنم